نتایج جستجو برای عبارت :

ردِ دستانش

پیرمرد عاشق امام حسین ع و کربلا بود اواخر اگر پولی به دستش میرسید کنار می گذاشت و به اطرافیانش می گفت انشاالله می رویم کربلا. سه روز بعد از عاشورا از دنیا رفت بالای سرش که رفتند دستانش را به حالت اخترام روی سینه اش گذاشته بود. چندی بعد خواب دیدند که لحظه مرگش دو نفر زیر بغلهایش را گرفتند و بلندش کردند تا به احترام کسی که به دیدنش آمده بود ایستاده باشد او هم دستانش را روی سینه گذاشت تا به امام معصوم ع سلام کند. 
پریشان و عرق کرده از خواب پرید.نفس نفس می‌زد.دستانش را بالا می‌آورد و سراسیمه به آنها نگاه می‌کرد.با دستانش صورتش را لمس می‌کرد.هنوز زنده است؟
رو به بچه هایش کرد.آنها هم نگران به او نگاه می‌کردند.با صدایی لرزان گفت:«چرا هر چی داد می‌زدم نجاتم نمی‌دادید؟چرا نمی‌شنیدید صدامو؟»
ادامه مطلب
نگاهش به ماه بود. مثال ماهی قرمز تُنگ، دلگیر تَنگی این دنیای سیاه بود. لیوان پشت لیوان غرق شراب شده بود. قصدش اما فراموشی سختی سفر به کشوری غریب نبود. وقوع اتفاقی را مرور میکرد که باورش برای خودش هم سخت بود. در انتهای آن شب مثل هر شب اصرار بر خواب با قرص داشت. چند قرص آرام بخش خورد. به اتاق خوابش رفت، مثل همیشه خودش را به روی تخت انداخت و چشمانش را بست؛ اما انگار چیزی آن شب متفاوت بود. گلویش طعم هق هق میداد، طعم فریادی بی صدا که زنگ گوش هایش شده بو
روی تختش نشسته بود، رفتم به اتاقش و جلوی پایش روی زمین نشستم، سرش تو گوشی بود متوجه من که شد لبخند زد، گفت به به خوش اومدی بانوی قلبم، نگاهش کردم گفتم من از نوشتن دست کشیدم تو شاعر شدی مهربانم، چشمان درشت و قهوه ای مواجش را در چشمانم خیره کرد و دستهایم را در دستانش گرفت، گفتم میدونستی تو فکرشم کارای گذرنامتو انجام بدم برای ادامه تحصیل یه کاری برات بکنم شاید بتونم بفرستمت کانادا یا یه جای خوب که بتونی برای خودت آینده جدیدی را رقم بزنی، گفت چی،
امروز دختری را در خیابان دیدم 
که همه وجودشوبادستاش بغل کرده بود
ایستادم و زل زدم به نگاهش
رد نگاهش غمگینم کرد
زل زدم...
به دستانش که مثل گره های نامعلوم به هم می پیچید
به خنده اش که یاداور هیچ خاطره ایی از گذشته نبود
به جفت چشم های ساده و سیاه دختری چشم دوختم که قلبش را خاک کرده بود
و مغزدیگری درسمت چپ سینه اش می تپید..
امروز دختری را در خیابان دیدم 
که همه وجودشو بادستاش بغل کرده بود
ایستادم و زل زدم به نگاهش
رد نگاهش غمگینم کرد
زل زدم...
به دستانش که مثل گره های نامعلوم به هم می پیچید
به خنده اش که یادآور هیچ خاطره ایی از گذشته نبود
به جفت چشم های ساده و سیاه دختری چشم دوختم که قلبش را خاک کرده بود
و مغز دیگری درسمت چپ سینه اش می تپید..
دیگر خبری از آن خوابهای عمیق وصورتی و رویاگونه نیست به گمانم دستانِ او تارسیدن به دستانِ رویاهایم فرسنگها فاصله داشت،آنقدر دستانِ رویاهایم را نگرفت وبه خوابهایم نکشاندشان که رویاهایم درسرزمین خوابها گم شدن و اکنون من مانده ام وخوابهایی که بافرکانسِ خاکستری،شب را به صبح میرسانند....
بیدار که شدم بازوانش، پذیرا و دعوت کننده در برم گرفته بودند و بازدمش موهای پس‌سر و گردنم را 
می‌رقصاند. 
یادم افتاد که جغرافیای امن آغوشش، تاریخ صعب پشت سر را چنان به فراموشی سپرده که گویی
انسان امروز، پدران نخستین‌ش را ... .
چشمانم را باز بستم و خودم را بیش‌تر سُر دادم در فضای اثیری بین سینه و دستانش.

هیس ... کسی مرا بیدار نکند!
 
بیدار که شدم، بازوانش پذیرا و دعوت کننده در برم گرفته بودند و بازدمش موهای پس‌سر و گردنم را 
می‌رقصاند. 
یادم افتاد که جغرافیای امن آغوشش، تاریخ صعب پشت سر را چنان به فراموشی سپرده که گویی
انسان امروز، پدران نخستین‌ش را ... .
چشمانم را باز بستم و خودم را بیش‌تر سُر دادم در فضای اثیری بین سینه و دستانش.

هیس ... کسی مرا بیدار نکند!
 
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.
 
ادامه در لینک زیر:
 
کلیک کنید
_ بعدش چی شد؟
_ همین دیگه، پل کوفتی خورد شد. ریخت تو رودخونه.
_ حالا چی کار می کنی؟ چی می شه؟
_ چی می شه؟ [صندلی جلوی دستش را بالای سرش برده و به گوشه ای پرتاب می کند] چی می شههه؟؟ نمی دونم! تنها چیزی که به ذهنم می رسه کد مورسه.
_ ...
_ می دونی دستگاهش رو باید از کجا خرید؟
_ دستگاه چی؟
_ مورس دیگه، اسم دستگاهش یادم نیست.
_ نه، نمی دونم.
_ خداااااااا [همان طور که نعره می زند دستانش را دو طرف سرش گذاشته و موهایش را به طور قرینه می کند]
در دنیایی که دیگر خبری از طلوع خورشید نبود...
پسری که معلوم نیست سیاه پوست است یا سفید پوست به بالای کوه میرود...

 مرد ژولیده مو خیلی
وقت است که به خواب عمیق فرو رفته...

خودش از آن بالا به پایین میپرد تا در کاغذ های پهن شدۀ پایین کوه کلمه
ای حک کند،

ولی محکم روی سطح مسطحی میخورد،

 بلند میشود و می ایستد،

 دستانش را نگاه
میکند،

 از دستانش نوری قوی متشعشع
میشود،

دستانش را مثل چراغ قوه سمت زمین میگیرد

رنگ سیاه جاده را می بیند،

پاهایش را می بیند ک
 
ساعتی از نیمه شب گذشته بود. پژواک صدای جغدها در حیاط مدرسه می پیچید. طلبه جوان سر از کتاب بلند کرد و با سر انگشتان چشمهایش را مالید تا کمی از خستگی اش بکاهد.میر علام از جایش بلند شد و گیوه هایش را پوشید، در ایوان ایستاد و نگاهش را به چیزی گره زد که سالها او را در آن حجره پاگیرش کرده بود. او رو به گنبد طلایی رنگ امیر المومنین(ع) ایستاد و در حالی که دستانش را روی سینه اش گذاشته بود، سلامی عرض کرد. اما آن شب حال دیگری داشت. وضویی گرفت و راهی حرم شد.جو
به ابتدای خیابان که رسید مثل همیشه لبخند روی صورتش نشست، سنگفرش‌های پیاده‌رو را شمرد و مقابل ویترین مغازه ایستاد؛ چشم‌هایش به تابلوی مغازه دوخته و بعد برای چند ثانیه بسته شد!
《سوز سرمایی از پارگی کاپشنش وارد می‌شود و تنِ نحیفش را در آغوش می‌کشد؛ روی نیمکت چوبی پارک، کنار درخت نارونی تنومند، دخترکی با موهای خرگوشی و پالتویی لاجوردی نشسته ، با ذوق به بسته‌ی زیبایی در دستانش نگاه می‌کند؛ برق چشمان دخترک از کیلومترها دورتر هم پیداست! 
کن
مشک را که پر آب کرد؛
 از خوشحالی حتی حواسش نبود دستانش را بریده اند...
بعد از ریخته شدن آب هم
آنقدر ناراحت بود که
 باز فرصت نکرد سراغی بگیرد از بازوانش...
فقط وقتی امام حسین (ع)
آمد بالای سرش؛
می خواست دست به سینه
سلام دهد که
 تازه فهمید دستانش نیستند...








#عطر سیب حرمت می وزد از سمت عراق
شب جمعست دلم باز هوایی شده است
روزی چند تسبیح دمِ "لعنت بر جبر جغرافیایی" می‌گیرم. فکر کن هر شب به جای یار، بالشت بزرگت را در آغوش بکشی و خودت را گول بزنی که "فکر کن یار است!"، و صبح با نوازش یادش بیدار شوی. صدایش را بشنوی و به ترسیم چشمان زمردینش بپردازی. حسرتِ یک لمس دستانش به دلت بماند و به وصال نرسی...بیچاره های لانگ دیستنس، محصور شده در -قفس- اعداد و ارقامِ مختصات جغرافیایی، هرروز با خیالِ بودن دلبر و نبودنش، مرگی دمادم را تجربه می‌کنند..
 
 
 
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند
پنجره را باز گذاشته ام، شمعدانی های آن گوشهِ حیاط دلبری می کنند، سرگرم بافتن موهایم بودم که خدا سرک کشید، دستانش را گرفتم، آوردم کنار خودم، سخت به آغوش گرفتمش،من میگفتم و خدا لبخند میزد، دلم میخواست برای همیشه نگهش دارم، برای خودِ خودم، من خدا را، زندگی را، خودم را و این لحظه را سخت دوست دارم. 
میدانی زندگی طعمِ شکلات میدهد، امروز متوجه شدم که خدا هم شکلات دوست دارد :) 
چشمایش را که باز کرد تاریکی خزید توی چشمهایش. سرش را بلند کرد و دنبال ساعت روی دیوار گشت .سرش به چیزی خورد و تق صدا داد لابد باز نامزدش وسایل را  بالای تخت چیده بود،روی دستانش احساس سنگینی و درد میکرد. تمرکز کرد به نظر میرسید در حال حرکت است مثل وقتی که توی ماشین بود.خواست پاهایش را دراز کند که دوبازه صدای تق آمد پایش به چیزی خورد .با خودش زمزمه کرد "این کار جیمی نیست من کجام؟ شبیه صندوق عقب ماشینه..."
یادش آمد بعد از مهمانی خیلی مست بود و رفته بود
این روزها به شدت دلتنگم. دلتنگ بوی آدم‌ها (چطور بی اینکه یک غول آدم‌خوار به نظر برسم این جمله را بگویم؟) و دلتنگ رنگ‌هایی که از ست کردن لباس‌های بهاره به چشم می‌رسند. بسیار دلتنگ گرمای جمع دوستانه‌مان با محمد و عرفان و نگار و یاسی و جواد و طاها هستم و بسیار دلتنگ خواندن با گیتار عرفان یا پیانوی طاها و بسیار دلتنگ خنده‌های متین.
گذشته از تمام دلبستگی‌ها و دلتنگی‌ها، بیش از هر چیز دستان رنده‌ایَم سوگوار لمس نرمی دستانش است و بازوهایم سوگو
یاد بگیریم از محبت دیشب پدر نگوییمدر حضور کسی که پدرش در آغوش خاک آرمیده است
یاد بگیریم از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسی که مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند 
یاد بگیریم اگر به وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت کمی دستانش را آهسته تر بفشاریم،شاید امروز صبح کسی در فراق عشقش چشم گشوده باشد 
یاد بگیریم اگر روزی از خنده فرزندمان به وجد آمدیم، شکرش را در تنهاییمان به جا آوریم نه وصف خنده اش را درجمع شاید کسی در حسرتش روزها را میگذرا
‍♂ نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار رافردا اعدام کنید 
نجار آن شب نتوانست بخوابد ...
همسر نجار گفت :                             مانند هر شب بخواب ...    پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار "
کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید ...
صبح صدای پای سربازان را شنید...چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که د
با انگشتان کوچک پایش ماس های لب ساحل را می فشرد.
دستانش دور ساق هایش حلقه زده و سرش در میان زانوانش که چون دژی از بی پناهیش حفاظت می کردند قرار داشت.
موج برای همدردیش در میان هق هق هایش آرام نجوا می کرد.
نسیم موهای پریشانش را ارام نوازش می کرد.
ساحل مهربانانه به برش می کشید.
دریا بی طاقت تسلایش بود و دست هایش را برای به آغوش کشیدنش می گشود.
حتی دستهایم در همراهی گریه هایش از شانه های کوچکش عقب می ماند.
 
ناگهان نگاهم به معصومیت چشمان غرق حیرتش رسی
 خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!- آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید.
فریاد درتاکستان: خاطرات زندگی پزشکی که درمانگرزندگی آدمهاست.
فریاد درتاکستان: نویسنده محمدخسروی راد
معرفی:
مردی است با لباس سفید که دستانش شفا دارد و نفس راحت را که نیاز مردم است در چهره ها می خواند و به مردم هدیه می دهد.کتاب دکتر را بخوانید. دست که بگیرید نمی توانید زمین بگذارید….
هفته ها گذشته است و دیگر ضربان قلبم روی هزار نیست. شاید انرژی را برای سر و سامان دادن به زندگیم ذخیره می کنم، نمی دانم. اینکه می دانم این کلمات و این خطوط قرار است منتشر شود، نا امنی ای را به قلبم تزریق می کند که تازه نیست اما مقابلش می ایستم و تایپ کردن را ادامه می دهم. *دستانش روی صفحه کیبورد بی حرکت می ماند* از اول شروع می کنم. هفته ها گذشته است و دیگر قلبم تند نمی زند. * بک اسپیس را فشار داده ام. چیزی از آن کلمات باقی نمانده. دلم نمی آید این پست را
شب اول کنجی پیدا کرد، فکر کرد. شب دوم نوشت، آنچنان نوشت که دستانش به تمنا درآمدند. شبی بعد نوشته‌هایش را زیست. زیستنش را گریست. صبح با خنده بیدار شد، گریه‌‌هایش را آسیا کرد. گَردِ گریه را تر کرد، خمیر شد. درختِ معنا را تبر زد. شعله‌یِ عشق در تنورِ تنهایی زبانه کشید. نانِ یگانگی پخت. گوشه ای نشست، در پناهِ بی‌‌پناهی، معاشقه‌ی خورشید و سایه. دیگر یگانگی بود و شعر. او اما پژمرد. 
دلم هوای نوشتن کرده بود
نه
اولش دلم هوای بلاگ های قبلی بلاگفا که زد و همه را پوکاند و ترکاند...
کلی فکر کردم تا اسم هایشان، ادرسشان را یادم بیاید، از جستجو هم چیزی عایدم نشد، بعضی را یافتم و بعضی را نه...
ان وقت ها بهتر از الان بود، فضای مجازی را می گویم...
حس بهتری داشت، ناشناس بودن بودنش لااقل...
می خواستم بنویسم ولی دستم نمی رود که هیچ ذهنم هم قفل کرده نشسته و دستانش را زیر چانه گذاشته، اینجا را یادش رفته به گمانم...
 
 
پ.ن: حتی خود بیان هم اخرین پس
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. 
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. 
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش
بسم الله الرحمن الرحیم
یا فارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
آرزو داشت رئیس جمهور شود،یا رئیس مجلس، سوال کرد آیا با دعا و ورد و ...میتوان به این قدرت دست یافت
گفتم 
بالاترین و قدرتمندترین  افراد، نزدیک ترین افراد به خداوند می‌باشند در روز قیامت
واین افراد دارای سه ویژگی هستند
۱ فردی که عصبانیتش باعث ظلم به زیر دستانش نشود
۲ فردی که بین دو نفر رفت و آمد کند و به اندازه دانه جو به یکی علیه دیگری متمایل نشود
۳ کسی که حق را بگوید خواه به نفعش باشد یا
آنچه لذت‌های زندگی را عمیق‌تر می‌کند، انتظار رسیدن به آن‌هاست و چه تلخ است سرنوشت امروز ما که برای رسیدن به هر لذتی به فاصله‌ی یک کلیک دسترسی داریم و چه کم‌عمق و شتابان از کنار لذت‌های زندگی یکی پس از دیگری عبور می‌کنیم. ما نسل دوانیم، دوان‌دوان و بی هیچ تعمقی لذت‌ها را یکی پس از دیگری لمس می‌کنیم و پیش و بیش از تجربه‌ی آن به ثبت و نمایش آن می‌پردازیم. گویی مسابقه‌ی تعداد و تنوع بیشتر «لذت‌های به‌نمایش‌گذاشته‌شده» درگرفته؛ گویی ا
خودم را به دستش سپردم، در آغوشش آرام گرفتم، نگاهمان در هم گره خورده است، پلک نمیزند،من در این نقطه از جهان، در آغوش معبودم، درگیر احساس خوشبختی غیر قابل وصفی هستم، معبود من، مرا رها نکرده است، در این زمان، مرا محکم تر به سمت خودش می کشاند، دلم ضعف میرود، چشمانم را آرام روی هم می گذارم، نفسم را حبس میکنم، می خندد،شیرین می خندد، میتوانم احساسش کنم، رد انگشتانش را روی دستم میبوسم، دنبالش میکنم، دستانش را میفشارم، سرم را به سینه اش میچسبانم و غ
پیرمرد نیمه‌های شب احساس کرد مثانه‌اش پر شده؛ از تخت‌خوابش بیرون آمد. هرشب چندین بار این حس را تجربه می‌کرد. بدون اینکه چراغی روشن کند راهش را به دستشویی پیدا کرد.
سیفون را کشید و رفت تا دست‌هایش را بشوید و کمی آب در دهانش بچرخاند.
از جوانی عادت داشت مدت زیادی در آینه به جزئیات صورتش دقت کند. از موهای سفید کم تراکم اما بلدنش، خط ریش‌های کشیده‌اش، گونه‌های بزرگ و کمی افتاده‌اش و بینی خوش‌تراشش خوشش می‌آمد.
پیرمرد لحظه‌ای احساس کرد زیر پ
هوالحقهمه چیز از یک زمستان شروع شد از یک زمستان سرد و پر برفی،  آن روز پاهای پدرم یخ زده بود دستانش هم از سرما کرخت و بی حس شده بود
عصر بود که رسید خانه مثل همیشه با یک سکووووت و طمانینه خاصی که جزئی از وجودش بود نشست کنار کرسی پاهایش را زیر کرسی دراز کرد دستانش راهم چسباند تا گرم بشود از حالت صورتش مشخص بود گرم شدن دست و پاهایش درد خاصی را سر ریز میکند در تمام وجودش
من مثل همیشه نشسته بودم پشت دستگاه قالی، لیلی و مجنون را میبافتم توی نقش قالی م
 
ساعتی از نیمه شب گذشته بود. پژواک صدای جغدها در حیاط مدرسه می پیچید. طلبه جوان سر از کتاب بلند کرد و با سر انگشتان چشمهایش را مالید تا کمی از خستگی اش بکاهد.میر علام از جایش بلند شد و گیوه هایش را پوشید، در ایوان ایستاد و نگاهش را به چیزی گره زد که سالها او را در آن حجره پاگیرش کرده بود. او رو به گنبد طلایی رنگ امیر المومنین(ع) ایستاد و در حالی که دستانش را روی سینه اش گذاشته بود، سلامی عرض کرد. اما آن شب حال دیگری داشت. وضویی گرفت و راهی حرم شد.جو
هرآنکس ازعلی دارداطاعت/نشیندروی دوش اوسعادت/پیام کربلاتاروز محشر/حمایت ازولایت تاقیامت/شهادت رمز هم عهدی شیعه است/مرام عاشقی دارد شرافت/شده توحیدشرطش دل سپاری/زحیدرمیشود ایزدعبادت/حسینش آمده ازبهرایثار/شده الگوی خوبی وشهادت/ولایت رابما درس وفاداد/سعادت میرسدبا این کرامت/فرات از تشنگی اوخبر داشت/لب اصغرکندازاین حکایت/بده برقاسم واکبر سلامی/همیشه از ولی کرده حمایت/کنارعلقمه عباس آمد/به دستانش خداداده شفاعت/حسین وزینب وسجادعشقند/خدا ب
هالتر یکی از وزنه‌های اصلی مورد استفاده در بدنسازی است. این وسیله دارای دسته‌ای از ۱ متر تا ۲.۵ متر است و وزن آن توسط وزنه‌های مختلف که در دو سر دسته‌ی آن بسته می‌شوند، تغییر می‌کند.
قطر دسته‌ی هالتر نیز معمولا از ۲۵ میلیمتر تا ۵۱ میلیمتر متغیر است و معمولا روی آن بصورت هاشورهای متقاطع حکاکی شده تا بدنساز بتواند براحتی آنرا در دستانش نگاه دارد.
هالتر استاندارد، دارای میله‌ای صاف است، اما احتمالا در باشگاه ورزشی‌تان با نوع دیگری از هالت
بلوچستان تو ای زیبا دیارم ، تو را از جان و دل من دوست دارمتو را ای سرزمین پاک بازی ، همیشه همدم و همراه و یارمتو را در لوح دل با جوهر خون ، به رسم الخط زیبا می نگارمتو را ای بی کران دریای عشقم ، چو موجی پر خروش و بی قرارمبود هر سنگ تو مانند گوهر ، بود خاک تو چون باغ بهارمحیاء و غیرت فرزند این خاک ، بود گنج گران و افتخارمبلوچستان ما هویت ماست ، من این نعره ز جان و دل بر آرمبلوچستان نامی ماندگار است ، صدای مردمش باشد عیارمبلوچستان بلوچستان بمانداگر
کلافه است...سرش را به بازویم تکیه می دهدمیگویم چرا نمی خوابی جانم؟میگوید کلافه ام ،چند کلمه حرف بزنی خوابم میبردمیپرسم چه بگویم این وقت شب؟میگوید چه می دانم...مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو...پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروزلبخند میزنددستم را میان دستانش میگیردچشمان اش را میبندد و به خواب میرود!از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتادهدر تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنمدست میکشم روی ابروهایشدر خوابی عمیق
نگاه کلافه اش را از دیوار های پوشیده شده از چوب و تابلو های نقاشی اطرافش گرفت و به ساعت ظریف طلایی رنگی که حصاری دور دست نحیفش شده بود، دوخت.
چگونه است که زمان بدون هیچ رد پایی، آنقدر سریع می گذرد ولی برای او، گویی قرن ها است که منتظر نشسته است؟
به موسیقی لایت و آرامش بخشی که در حال پخش بود گوش می سپارد، و هنرمند خالق این اثر زیبا را، پشت پیانو ی مشکی و براقی تصور می کند که چگونه انگشتان بلندش، ماهرانه کلید ها را می پیماید و آهنگی این چنین دلنشی
در تمام کشور مردم به اعتصاب عمومی دست زده‌اند. کارکنان ادارات و وزارتخانه‌های مختلف، وزیران و مدیران دولت را به محل کار خود راه نمی‌دهند. جواد شهرستانی، شهردار وقت تهران، به دیدار امام می‌رود و استعفانامه‌اش را به ایشان تسلیم می‌کند و البته دوباره از سوی امام شهردار می‌شود. بختیار از انتشار این خبر و احتمال این‌که سرمشق دیگر زیر دستانش قرار گیرد به شدت می‌ترسد و طی یک مصاحبه شروع به ناسزاگویی به جواد شهرستانی می‌کند و سایر کارمندان
می تواند تا ابد عاشقم باشد
و این اتفاق غمگینانه ای است.
عشقی در درونش ریشه دوانده که هیچگاه او را ترک نمی کند. او همان کسی است که من می دانم حتی سالیان بعد، لحظه ای که در کنار زنی دیگر و فرزندانش در حال ترک کردن دنیاست فقط به من فکر خواهد کرد و اینکه چرا هنگام خداحافظی آنجا نیستم که دستانش را بفشارم و گرمای دستم او را به زندگی بازگرداند.
او کسی است که من هر گاه در زندگی کم بیاورم یادم می آید فلانی در یک جایی از دنیا دارد به من فکر می کند، که من در م
قسمت اول را بخوان قسمت 74
با اسد قراره به شهر بریم اومدم سفارش طلوع رو بهت بکنم
کلون در چوبی را باز کردم و از حیاط به بیرون رفتم و به خاله خورشید که دستانش را به پرچین تکیه داده بود نزدیک شدم و گفتم:
خب چرا طلوع را با خودتون نمی برید؟
خاله روی زمین نشست و دستش را به سرش کوبید وگفت :" نمی دونم چه خاکی بر سرمون شده این دختر انگار جنی شده"
روی زمین کنارش نشستم وبا نگرانی پرسیدم:« میگی چی شده یانه؟»
چی می خواستی بشه؟ گمون دایزه شهربانو درست بود دختره ز
 
استعفای شهردار تهران و انتصاب دوباره او از سوی امام به همان سمت
در تمام کشور مردم به اعتصاب عمومی دست زده‌اند. کارکنان ادارات و وزارتخانه‌های مختلف، وزیران و مدیران دولت را به محل کار خود راه نمی‌دهند. جواد شهرستانی، شهردار وقت تهران، به دیدار امام می‌رود و استعفانامه‌اش را به ایشان تسلیم می‌کند و البته دوباره از سوی امام شهردار می‌شود. بختیار از انتشار این خبر و احتمال این‌که سرمشق دیگر زیر دستانش قرار گیرد به شدت می‌ترسد و طی یک م
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
خادم با ردای سیاهش به طرف در قطور رفت و سه بار در زد. صدای هیس هیس ماری از کنارش امد،توجهی نکرد. تاکنون بارها از کنار او رد شده بود. تنها اسم رمز را به زبان اورد. هیس هیس مار قطع شد. به یاد می اورد  زمانی  که هنوز تازه کار بود،چقدر از این مار میترسید،اما حالا میتوانست با یک حرکت اورا از بین ببرد. در باز شد.
با یک حرکت،نور جلوی او ظاهر شد و اورا به طرف تخت سلطنتی ای برد که پشتش به او بود. به محض اینکه نزدیکش شد، صدایی غرید:
_مگه نگفتم از افسون نور استف
ایمان آوردم
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود،به خدا اعتقادی نداشت.او چیز هایی را که درباره خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود،ولی ماه روشن و همین برای شنا کافی بود . مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبی بر روی دیوار مشاهده کرد.احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.
از پله ها پائین آمد و به
 
نام دلنوشته: اینکه مجبورم
نویسنده: صبا م.حسینی
 
 
با امروزمیشود۲۰روز..
من ۲۰روز کمبودداشتم..
کمبودنداشتنت درزندگی ام..
من اسمش،رانمی گذارم زندگی،میگذارم زجر همراه بادرد.
حال امروزه هایم راشجریان وصف میکندوقتی باآن سوزصدایش میخواند:
_دستاتوبردار،ازگلوی من.
انگارکسی دستانش را دور گلویم می آویزد،
_دســتاتوبردار،ازگلوی من.
تامرز مردن مرامیکشاندوبه یکباره مرارهامیکند.
میدانم که قصدآزارم رادارد...
اینکه مجبورم یک روزدیگرهم بی تو زنده بمان
بگذار برایت بگویم که این تن تکیده مانده درراه از عبورسالهای کویریِ مهربانی تنی شد عاشقانه که بوی عشق ، حتی ازحیاط همسایه به روحش پرِپرواز می دهد دستانش درکار مرهم بربا ل پرنده زخمی آغوشش پناه بی پناهی سرشانه اش جایی برای هق هق بی دلیل و بادلیل حال اگر تو درراهی حال اگر تو صدای قلبم را می شنوی به سراغم بیا نازنین بیا پیش از آنکه طوفان این زمستان نامردمی تنم را برباد دهد
بگذار برایت بگویم که این تن تکیده مانده درراه از عبورسالهای کویریِ مهربانی تنی شد عاشقانه که بوی عشق ، حتی ازحیاط همسایه به روحش پرِپرواز می دهد دستانش درکار مرهم بربا ل پرنده زخمی آغوشش پناه بی پناهی سرشانه اش جایی برای هق هق بی دلیل و بادلیل حالا اگر تو درراهی حالا اگر تو صدای قلبم را می شنوی به سراغم بیا نازنین بیا پیش از آنکه طوفان این زمستان نامردمی تنم را برباد دهد
شستشوی دست های نوزادشستشوی دست های نوزاد از زمانی که قادر به کشیدن خود بر روی زمین و یا چهار دست و پا راه رفتن می شود، به علت تماس دست ها با کف اتاق( فرش، موکت یا هر نوع کف پوش دیگر) باید توسط مادر انجام شود. مادر بایستی مرتبا دست های او را بشوید. سعی نکنید مانع راه رفتن او شوید تا او کمتر خود و لباسش را کثیف کند، زیرا این امر جز عصبانی کردن او و همچنین به وجود آمدن سدی بر سر راه رشد طبیعی نوزاد، تأثیردیگری ندارد.
کافی است برخی اصول بهداشتی و ایم
 
"۲۰روز نداشتنت"
 
با امروزمیشود۲۰روز..
من ۲۰روز کمبودداشتم..
کمبودنداشتنت درزندگی ام..
من اسمش،رانمی گذارم زندگی،میگذارم زجر همراه بادرد.
حال امروزه هایم راشجریان وصف میکندوقتی باآن سوزصدایش میخواند:
_دستاتوبردار،ازگلوی من.
انگارکسی دستانش را دور گلویم می آویزد،
_دســتاتوبردار،ازگلوی من.
تامرز مردن مرامیکشاندوبه یکباره مرارهامیکند.
میدانم که قصدآزارم رادارد...
اینکه مجبورم یک روزدیگرهم بی تو زنده بمانم.
 
                                   
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
ظهری در کلاس نشسته بودم، از آن صندلی‌های ردیف آخر. مثل همیشه تکرار مکررات، استاد را می‌گویم. منم که بی‌حوصله‌تر از این حرف‌ها. منِ او را دستم گرفتم و دِ بخوان. استاد هم چند وقت یک‌بار می‌دید و توجه نمی‌کرد. شاید اگر استاد مرد بود بی برو برگرد مرا بیرون می‌کرد، بعد هم دو تا دری وری می‌گفت. اما خب خدا را شکر زن بود. نگاه می‌کرد به ریش و سبیل من و تشخیص می‌داد که من پیرتر از این هستم که به درسش گوش بدهم.
کارم شده رمان خواندن و آدم دیدن و آهنگ گ
یکی از آرزوهای پدرم این بود که مانند امام حسین شهید بشه وطبق گفته دوستانش به ارزویش رسید  و وقتی مادرم تقاضای دیدار پدرم را کردند گفتن که نمیشود فقط بدانید که به آرزویش رسید... دستانش مثل حضرت اباالفضل(ع) وبدنش مانند امام حسین (ع)... 
راوی:فرزندشهید مدافع‌حرم داوود مرادخانی
@modafeanharam77
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
دخترک دستانش را به لبه تخت گرفته بود و برای نفس کشیدن تقلا میکرد. مادر بالای سرش سعی میکرد لوله تنفس را جا به جا کند تا شاید تاثیری داشته باشد. پدر هم سعی در پیداکردن پزشک داشت. اما دراین وضعیت پزشک از آمدن اجتناب میکرد چون میترسید ویروسی را به دختر منتقل کند و اوضاع از همینی که هست بدتر شود. میتوانیم این کارش را مسئولیت پذیری خطاب کنیم اما نمیدانم وقتی کسی درحال مردن باشد انتقال یک ویروس به او چقدر اهمیت دارد. خلاصه...پزشک پس از بحث های بی نتیج
«برادرم! حسین جانم! بعد از آن که جان تقدیم خدایم کردم و چون غسلم دادی و کفن پوشاندی و بر تابوتم نهادی؛ بر سر مزار جدمان رسول خدا ببر تا آنجا دفنم کنی؛ که سزاوارترم از کسانی که اکنون کنار اویند...»
عمو دست پدر را میان دستانش می گیرد و آرام اشک... «اما اگر عایشه و دیگرانی مانع شدند، سوگندت می دهم به خدا و رسول، که قطره خونی ریخته نشود و مرا جانب مزار جده ام فاطمه بنت اسد ببری و همان جا مدفون کنی... تا پیامبرمان را ملاقات کنیم و شکایت ببریم از ظلمی که
روزی دوستانش او را در حالی که دستانش را روی هم نگذاشته و با مهر نماز می خواند، می بینند و شیعه شدنش را جشن می گیرند. وقتی از او دلیل شیعه شدنش را سوال می کنند، می گوید: توسط دعای کمیل حضرت علی(ع). ابتدا تصمیم می گیرد، نام خود را علی بگذارد؛ اما مسعود از او می خواهد تا شیعه شدنش یک رازی باشد بین او و امیرالمومنین(ع). از آن به بعد نامش را کمال می گذارد و برای برطرف شدن نگرانی مادرش از بابت دوستانی که دارد، او را به کانون می برد تا فضای آنجا را از نزدیک
حالا که هنوز صدای سنج و دمام در گوشم است!حالا که هنوز هرم گرمای خیمه های سوزان را روی صورتم حس میکنم!حالا دلم بیقرار حرمِ شما شده!در دلم غوغاییست نگفتنی!اخ که دلم لک زده برای آن دو روزی که در حرمتان بیتوته کرده بودم.خاطرتان هست؟دو روز قبل از اربعین با جسمی رنجور پای پیاده خودم را به حرمتان رساندم!خاطرتان هست که دم دستی ترین احتیاجِ دنیوی مرا به گونه ای شگفت آور توسط زنی از بغداد برآورده کردید؟خاطرتان هست شبِ آخر که میخواستم برای وداع به حرمِ
دانلود آهنگ آرمین وطنیان ستاره ی من
دانلود آهنگ آرمین وطنیان ستاره ی من
شب آمده، ستاره ی من آمدهاز آسمان ترانه ی من آمده
هر شب از دشت آرزوهاhar shab az dashte arezoha
گل های پر ستاره میچینمghol haye opor setare michinam
صورتت جای ماه میبینمsoratet jaye mah mibinam
دونه به دونه واست آشیونهdone be done vasat ashiyone
میسازم با جون و دل بی بهونهmisazam ba jone o del bi bahone
غمو میدم به دست بادghamo midam be daste bad
تا همیشه از یاد برهta hamishe az yad bere
هر لحظت بشه شادhar lahzat beshe shad
شب آمدهshab omad
شب آمدهshab omad
عشقم به توeshgham
نشانه های گنج
نشانه زن لخت از نشانه های نادر هست .نشانه زن لخت  به طور مخلوط نقش شده باشد ،و یا به صورت برجسته در یک شکل گروهی  زنی به صورت لخت باشد ،نشانه مزار ملکه و یا شاهدخت می باشد .برآمدگی های روی مرمر ( نشانه زن لخت ) اکثرا به همراه اشکال دیگری می باشد .اگر ماری دور کمر یا از شانه آویزان باشد .در این صورت هم مزار و هم گنج خیلی مهمی را اشاره می کند .در کنار زنی که دستش مشعل می باشد نشانه دوم هم باید باشد .این نشانه یک دهلیز، غار و یا اتاق های بز
او آمد
ناگهانی و آهسته
همچون سقوط برگ پاییزی درختی تنها در حیاط خانه‌ای قدیمی
مانند حیاط پر برگ بود
پر حرف بود
پر گلایه
پر اشک
پر خنده
پر اشک و خنده
کم کم رخنه کرده
جا باز کرد
مساحت کوچکی از دل را از آن خود کرد و آنجا شروع به ساخت و ساز کرد 
تیشه زد به دل
ویران کرد و دوباره ساخت
خانه‌ای پر از پنجره و بدون در
اما حیف...
دست‌هایم گرمی احتمالی دستانش را حس نخواهد کرد
و غرق چشم های خسته‌اش نمی شوم
اما...
صدایش همچنان اثر میگذارد
بر این خانه دل
زمانی که مهدی تازه زبان باز کرده بود از اولین کلمه هایی که گفت این بود: شهیدم کن... .
خیلی برایم عجیب بود. بزرگ تر که شد، می گفت مامان، این دنیا با همه قشنگی هایش تمام می شود.
بستگی به ما دارد که چطور انتخاب کنیم. مامان شهدا زنده اند.
سر نمازهایش به مدت طولانی دستش بالا بود و گردنش کج! من هم به خدا می
گفتم: خدایا! من که نمی دانم چه می خواهد هر چی می خواهد به او بده.
می دانستم دنبال شهادت بود. هیچ گاه هم زیر بار ازدواج نرفت. مهدی همه زندگی ام بود.
شب های
ابهام 0 از 4
پسر پشتِ میز تحریرش نشسته بود و نامه‌ای می‌نوشت
ولی تا به پایانِ نامه می‌رسید مجبور می‌شد کاغذ نامه‌اش را دور بیاندازد و عوض کند
نه به این خاطر که کلمات را اشتباه می‌نوشت
مشکل کاغذش بود که از اشک خیس می‌شد
یک دفعه دستانش قفل شد
قلم از دستش افتاد روی کاغذ
سرش را عمود به سمتِ سقف گرفت
دهانش باز شد و دودی از دهانش بیرون آمد و هالۀ سیاه رنگ بزرگ و بزرگ‌تر شد
دست و پا در آورد و شبیهِ شبحِ انسانی سر افکنده را درست کرد
پسر برگشت و از بی
آبا را نمی بینم اما می دانم پشت سرم ایستاده است و با دلهره به یاشا نگاهمی کند.اسلحه را رو به روی پیشانیم نگه می دارد.عیسی را صدا کنم یا خدایش را؟ مسیح را بخوانم یا خدایم را؟در این نقطه ی تاریک زندگی تباه شده ام، کدام یک به داد من خواهندرسید؟ کدام یک مرا که در یک قدمی مرگ ایستاده ام، نجات خواهند داد؟سر می چرخاند و احتماال در حالی که با نگاهش آبا را تهدید می کند؛آمرانه می گوید:»به حساب تو یکی بعدا می رسم. گمشو بیرون.«دوباره سرش را سمت من می چرخاند
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.






param name="AutoStart" value="False">













دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو ر
سنم خیلی کمتر بود که مادرم برام داستان معجزه ی پیامبرا رو تعریف می کرد و من با ذوق گوش می دادم. مادرم می گفت حضرت موسی و یارانش به نیل رسیدن در حالیکه فرعون و سپاهش در تعقیبشون بودن و چیزی نمونده بود بهشون برسن. مادرم می گفت بت پرستان حضرت ابراهیم رو میان هیزم انداختن و چیزی نمونده بود تا آتشی به بزرگی جهنم اونو در خودش ببلعه. مادرم می گفت حضرت آدم از میوه ممنوعه خورد و خداوند اونو از بهشت بیرون کرد، آدم به قدری پشیمون شد، گریه و توبه کرد که چیز
 
بارها برایش گفته بودم اگرببینمت از شوق دیدنت مدهوش میشوم،اخر ملاقات یک عاشق و معشوق وصف ناشدنی است،مگر میشود این همه زیبایی در یک جا جمع شود؟مگر می شود معشوقه ات راببینی و هول نشوی وزبانت به لکنت نیفتد؟دیدمش،ان چنان دلم رفت که هنوز هم سینه ام خالی از قلب است،من برگشتم اما دل وقلبم پیش دستانش جا ماند،به گمانم انجاباشندبهتراست...قرارمان عاشقانه بود، اما نه در کافه، ادمها هم نبودند، هیچکس نبود فقط من بودم و اویِ من،عجب ملاقات شیرینی میان
دو پسر در تالار مبارزات،روبه روی هم ایستاده بودند. البته که اسم انجا "تالار مبارزازت"نبود،اسمش "اتاق تفریح و تمرین برای دانش اموزان سال دومی" بود،ولی به مرور فراموش شد.
جو،پسر سال چهارمی و پایه همه چیز،دستانش را در هوا برد و گفت:
_با شماره یک شروع کنید! سه...دو...یک...
سالن،از جرقه ها و پرتو های نور طلسم ها روشن شد. هردو پسر همزمان جاخالی میدادند،طلسم میفرستادند و طلسم هارا دفع میکردند.
پسری که در چپ سالن استاده بود،شروع به کری خواندن کرد:
_فقط هم
پسرک دنبال تسبیح پدربزرگش می‌گشت تا بازی کند. می‌خواستند جای پنهان کردن تسبیح را نفهمد. مادر همسرم تسبیح را از زیر مبل کنار تلویزیون برداشت، تا نگاه پسرک به دستان مادربزرگش افتاد، برای منحرف کردن توجه‌اش، مادر همسرم مدام و تند تند با صداهای من‌درآوردی، دستانش را توی هوا تکان می‌داد و می‌خندید، پسرک فراموش کرد نگاهش را ادامه دهد و احیاناً جای تسبیح را به ذهن بسپارد، توجه‌ش به حرکات اغراق‌آمیز مادربزرگش جلب شد و می‌خندید و سعی می‌کرد
شناخت شخصیت از روی حرکات دست ها
 
  
دست دادن محکم: فردی که دستش را دراز کرده و سپس دستانش را به طریقی می چرخاند که دستش بالا و کف دستش پایین قرار می گیرد، سعی در توفق و برتری جویی دارد. این نوع دست دادن اغلب اوقات در موقعیت های سیاسی و دیپلماتیک کاربرد دارد.
ادامه مطلب
‍♂ نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار رافردا اعدام کنید 
نجار آن شب نتوانست بخوابد ...
همسر نجار گفت :                             مانند هر شب بخواب ...    پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار "
کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید ...
صبح صدای پای سربازان را شنید...چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که د
آری این دعای کسی است که درصدد تغییر است و جز ناتوانی چیز دیگری نمی یابد.
چنین کسی به اندازه رویت ناتوانی اش و به اندازه موانع و بن بست هایش دلی پرامید و روحیه ای درانتظار دارد و می داند همین بن بست ها سر لقاء خداست.
از طرفی مجاهد است و در حرکت و پر دشمن آنقدر که دشمن او خدا یکی است از طرفی هیچ است و هیچ و هیچ!
بن بست ها چشمانش را منتظر می کند و نداری ها دستانش را پر تر از نیاز و آنست حکایت مای نصرالله اولیاءالله
پس ای مجاهدان در صف مجاهدت قرار گیرید
نامه را از داخل صندوق پست برداشت و در حالی که به شدت هیجان زده بود و صدایش میلرزید زیر لب گفت:وای خدای من بالاخره نامه ای که منتظرش بودم رسید .دستهامو ببین  داره میلرزه صدای گرومپ گرومپ قلبم رو توی مغزم میشنوم .نامه را بو کرد .بوی اقیانوس میداد بوی کوه .معلوم بود از راه دوری آمده.چشمهایش را بست و آرام پاکت را لای انگشتانش لغزاند دوست داشت نامه بلند بالایی باشد اما ضخامت پاکت نگرانش میکرد .با خود گفت شاید از کاغذ اعلای نازک استفاده کرده اینجوری
پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 
 
لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/das
سه پاکت فال در دست داشت و اگر می فروخت راحت می رفت خانه و دیگر دغدغه ی پول برای غذای این هفته را نداشت. درب مترو باز شد و با جثه ی کوچکش جمعیت را کنار زد و رفت داخل.- آقا فال بدم؟+ حافظ از روی مستی یه چیزی گفته، من بیام پول بدم براش؟ صد سال سیاه پول نمی دم.با دمپایی هایی که از فرط استفاده دیگر نه سَری داشت و نه تَهی و نه کَفی، پاهایش را کف مترو کشید و رفت روبروی پیرمردی که پلاستیک میوه در دست داشت ایستاد.چندبار به چشم های پیرمرد خیره شد، اما دید که ا
خبرورزشی نوشت: مهاجم اسبق استقلال گفت: جام بدون بازی چه لذتی دارد؟ عشق جام به اتمام مسابقات است که بازیکن خیس عرق روی سکو برود و جام را در دستانش بگیرد نه مثل قضیه سوپرجام یا سه امتیاز بازی برگزار نشده مقابل سپاهان!
علی موسوی، مهاجم اسبق استقلال و تیم ملی روحیه شوخ‌طبعی دارد. بعد از دو هفته بار دیگر با او همکلام شدیم.
حاجی آن‌قدر تکل زد که موکت خانه فرهاد کنده شددو هفته پیش گفتم حاجی فتح‌الله زاده را در خانه فرهاد مجیدی در امارات شکست دادیم
که پادشاه را مجذوب خود کرده بودپادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار رافردا اعدام کنیدنجار آن شب نتوانست بخوابد .همسر نجار گفت :مانند هر شب بخواب .پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید .صبح صدای پای سربازان را شنید.چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم .با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سرب
داستان دست سازها سالها بود که برای من حضور داشت با توجه به این که هنرهای تجسمی ارثه ای بود که من در اون فعالیت داشتم و در ضمینه های مختلفی فعالیت کرده بودم ، 
حفظ ارتباط انسان امروزی با محصولاتی که با دستانش میتونه تولید کنه و روح دمیده در آن آثار و چرخه تاثیر تولیدات دست ساز بر کیفیت زندگی افراد به ویژه زنان  سر آغاز پروژه های هند کرفت بود . 
طراحی کارگاه هایی که دست سازه هایی ساده در آن آموزش داده میشد و هدف توجه به ارتباط دست و ذهن و ارتباط
   حسین(ع) دیگر هیچ نداشت که فدا کند جز جان که میانِ او و ادایِ امانت          ازلی فاصله بود...
    و اینجا سدرةالمنتهی است.نه...که او سدرةالمنتهی را آنگاه پشت سر نهاده         بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد... و جبرائیل تنها تا سدرةالمنتهی              همسفر معراج انسان است...
     سدرةالمنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است...عقلِ بی اختیار...
     اما آلِ کساء، ساحتِ امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمیدهند        که هیچ ، بال میسوزانن
تیزی میان خنده هایم فرو میکنی و من را میخراشی، کلماتت را به تن زخمی افتاده گوشه اتاق شلیک میکنی و من چشمهایم را میبندم تا قطره اشکی که قرارست بریزد در تلاطم چشمهایم محو شود. تو من را از من و ازتمام لحظه هایی که قرار بود زندگی کنم متنفرکردی، تو مرا هرشب به جهنم ارزوهایم کشاندی و من هرلحظه از حس دختربودنم زار زدم. تو بودی همیشه که مرا از خودم میرنجاندی که زورم نمیرسد خودم را دوست داشته باشم. حرفهایت من را میکشت و تو لذت میبردی از منی که برق غم هر
امیر المؤمنین فرمودند روزی من و فاطمه خدمت رسول خدا مشرف شدیم و پیامبر را در حالی دیدم که به شدت گریه می کرد.
❓گفتم: ای رسول خدا که جانم به فدای تو باد! سبب گریه ی شما چیست؟ آقا رسول الله فرمودند: ای علی! شبی که مرا به آسمان بردند، زنانی از امتم را در عذاب شدیدی مشاهده کردم. جایگاه آنها برایم ناخوش آمد دلیل گریه ی من به خاطر دیدن شدت عذاب آنها بود.
1. زنی را دیدم که از موهایش آویزان بود در حالی که مغز سرش می جوشید. 2. و زنی را دیدم که به زبانش آویزان
دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید... 
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye
آنقدرخندید که بخیه‌هایش را شکافت
جلال شوخ‌طبع بود و اخلاق خوشی داشت. کمتر کسی عصبانیتش را دیده‌بود. آن‌قدر شوخ‌طبع و خندان که در روزهای مجروحیت، خندیدنش بخیه‌ها را از بدنش می‌شکافت اما هوای تازه‌ای به جمع می‌بخشید . فاطمه خواهر کوچک شهید می‌گوید:« در بیمارستان خیلی درد می‌کشید  اما با خندیدن‌های زیاد ظاهرش را حفظ می‌کرد. اصلا به روی خودش نمی‌آورد که حالش خراب است. ملحفه بیمارستان را تا گردنش کشیده‌ بود تا کسی زخم‌های تنش را نبیند
پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»...
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان
امروز ما را برای یک جلسه‌ی آموزشی بیهوده کشاندند به مرکز استان، جدای از اتلاف بیت‌المال و وقتی که از سی و چند نفر گرفتند و کارهایی که به خاطر این جلسه بر زمین ماند، جمله قصار! مدرس جلسه باعث شد که در موردش بنویسم.
مدرس در حال بیان افاضات بود که رئیسش و به طبع رئیس ما وارد شد، پس از ادای احترام، جناب مدرس خطاب به رئیس تازه وارد گفت هفته‌ی آینده از محتویات این جلسه از شرکت کنندگان امروز و غایبین امتحانی برگزار می‌کنیم به این بهانه که به نمرات
افکار مثبت ومنفیسلام دوستان این واضح است که شما افکار مثبتتان را دوست دارید ومیخواهیدکه هر لحظه زندگیتان را بهتر کنیدولی‌با افکار منفی چه برخوردی کنیم افکاری که مدام سد راهمان می شوند و حتی در کوچکترین مسائل خو دشان را نشان میدهند.شما میخواهید کاری را شروع کنید وزمزمه های منفی شروع میشوند من که نمیتوانم اصلا فایده اینکار چیست وهزاران فکر منفی دیگر.از خیابان رد میشوید فقیری را میبینید جلو می روید تا در دستانش پولی بزارید زمزمه منفی شروع م
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 
مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 
 
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل دا
مجموعه اشعار کوتاه 
لیلا طیبی(رها) متولد ۱۳۶۹ نهاوندکارشناسی ارشد مشاور خانواده
❆ دلتنگی:این روزها که دلتنگ می شومحرف هایماز چشم هایم سرازیر می شوند.
❆ بازوان تو:روانشناس اند بازوان توتا می گیرند به آغوشمرام می شوداسب چموش خیالم.
❆ انتظار:نقاشی بلد نیستماما انتظارت راخوب میکشم!.
❆ تنهایی:کاش یکی بیایدو بگویدمچرا لبخندهای تو؛اینقدر بی رنگ است!؟و من همه چی رابیاندازم گردن تنهایی...
❆ تپش قلبت:تپش قلبت پر است از دوستت دارم های مکرر،به زبان
 تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب (علیهاالسلام) کاری کند. 
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد...
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی ت
خوب نمیدونم چی شد که یهو دلم خواست این متنو بزارم
 
ولی خوب میزارمش شاید واسه همه درسی باشه..حتی خود من
 
"پیرمردی" با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد.
او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود، هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
"پسر و عروس" از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پ
مقام والای حضرت ابالفضل العباس سلام الله علیه در بیان امام سجاد علیه السلام
شیخ صدوق رحمه الله روایت کرده است:
۱۰۱- حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی رضی الله عنه قال: حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم، عن محمد بن عیسى بن عبید، عن یونس بن عبد الرحمن، عن ابن أسباط، عن علی بن سالم، عن أبیه، عن ثابت بن أبی صفیة قال: قال علی بن - الحسین علیهما السلام: رحم الله العباس یعنی ابن علی فلقد آثر وأبلى وفدى أخاه بنفسه حتى قطعت یداه فأبدله الله بهما جناحین یطی
میدانی رفیق راستش را بخواهی حالِ دخترکِ ساکنِ اتاق شیروانی خوب نیست!
همه چیز دارد و انگار هیچ چیز ندارد...
درددل دارد و مرهمی ندارد...
بغض دارد ولی اشک هایش خشکیده...
دخترک خسته است زیرا برای سال های زیادی بی وقفه قوی بود...
قوی بود...قوی...
هنوزهم در اجتماع مردم لبخند برلب دارد و در نگاه همیشه کنجکاو فامیل که میگویند پس این پزشکی کی تمام میشود میگوید چیزی نمانده...
هنوز در راهروی نفس گیر بیمارستان رویاهایش قدم برمیدارد...
هیچ سراغی از شیطنت ها و باز
پلیس در حال جستجوی مردی است که هنگام حمله به خانه صبح زود ، در یک مجتمع آپارتمانی ققنوس یک زن را گره خورده است.یک تماس 911 روز جمعه حدود ساعت 12:30 صبح پلیس را به مجموعه آپارتمان کوه کانیون در نزدیکی خیابان 32 و بلوار چندلر اعزام کرد. تماس گیرنده 911 گزارش داد که مردی سیاه پوست را در بعضی از بوته ها مخفی کرده و از پنجره شنیده است.ستوان پلیس ققنوس ، مت Giordano گفت: "ما یک تماس 911 از یک همسایه دریافت کردیم که فکر می کرد در این مجموعه احتمال سرقت وجود دارد." وق
هنوز دقایقی از خروج نگهبان نگذشته بود که درب اتاق دوباره باز شد و او به همراه عده ایی دوباره به داخل برگشت. مردی همراهش بود که با صدای بلند با او مرافعه می کرد و اصرار داشت که جنازه مرده اش را بدون نامه از سرد خانه ببرد. نگهبان هر چه به او می گفت که باید نامه بیاورد، زیر بار نمی رفت و با متشنج کردن اوضاع سعی داشت که حرفش را به کرسی بنشاند. صدایش دو رگه بود و تکه کلامی در حرفهایش داشت که : " عجب آدم بلا نسبتی هستیا! "
زنی هم همراهش بود که مدام گریه و ز
 
حدود یک سال است که از سوی یکی از مراکز نیکوکاری استان قم، به #مرکز_نیکوکاری_بشری معرفی شده است.
❌دو سال قبل بر اثر سانحه‌ی تصادف هر دو کتف و دستانش شکسته بودند، و چون هیچ حامی مالی نداشته  است حدود ۴/۵ میلیون تومان قرض به صورت #نزول و #ربا دریافت می کند و در مقابل آن ۱۸ میلیون تومان سفته به نزول گیر تحویل می دهد، و با وجو پرداخت چند میلیون به ایشان کما کان بدهی اش  باقی بوده است.برای رفع مشکلات این مددجو اقدامات مرکز نیکوکاری به این شرح بوده ا
باید زیورآلاتم رو قبل از رفتن به سالن ورزشی درمیآوردم اما نتونستم, گوشواره با سنگهای عقیق مرا به مریم وصل میکرد و حلقه به مردی که دوسش دارم و ساعت را پریزاد سر عقد با دستهای کوچک مهربانش بهم هدیه کرد.
گردنبند اسم قشنگش رو خودم از دستفروش مترو خریدم, و همانجا هم به گردنم بستمو دیگه باز نکردم...
دیدم توان درآوردنشون رو ندارم, دیدم که چه وصلم به این یادگاریها, خاطره ها, آدمها...
با هر حرکت گنجشکهای روی گوشواره تکان تکان خوردند و هر بار که مربی گفت ب
سکوت باید
سکوتی معنادار برای تکرار نبودن
سکوتی کش‌دار برای تازه شدن
سکوتی سخت برای پختگی
سکوت اما انتها ندارد!
مبادا غرقش شوی!
مبادا نفهمی و بگذرد!
فرصت‌های "زندگی‌کردن" را می‌گویم
باید دل سپرد
حیف است تنهایی
حیف است سرشار نکردن دیگری از بودنت...
باید سرشار کردن خودت از بودنش...
روزها می‌گذرند و تو همچنان در سکوت
باید گفتن
باید شنفتن
باید اشتباه کردن، جبران کردن
باید دل سپرد
به او، به چشمانش، دستانش، شیرینی لبانش
به آن اتفاق ساده -که سرشار
مردان رداپوش نتوانستند از در بیایند،بنابراین دیوار را پایین اوردند. صدای انها از طبقه ی بالا می امد.
در حال بالا رفتن از پله ها بودند که چیزی مانند سایه از تاریکی گذشت. لحظه ای بعد پسری نوجوان جلو امد و تمام راه پله را پایین اورد. در حالی که مزه ی گچ و خاک را در دهانشان حس میکردند بلند شدند و سرفه و پرواز کنان به طبقه بالا رسیدند. دقیقا در همان لحظه که فکر میکردند چیزی نمیتواند از این بدتر شود،کل خانه منفجر شد.
عده ای نفهمیدند چه شد،اول صدا و بعد
قسمت اول را بخوان قسمت 158
واژگان روی زبانم نقش نمی بستند و من در سکوت به او خیره شده بودم.
- من خیلی تلاش کردم منصرفشون کنم ولی نشد از طرفی هم با دیدن فیلم جراحیت فهمیدم حق با ایشونه، دست هات به وضوح می لرزیدن.
دهانم باز مانده و من شده بودم یک مجسمه که از هر واکنشی مبرا بود.
- بی شک کادر پزشکی همراهت علیه ات شهادت می دن و بعد از اون هم حتماً کمیسیون پزشکی تشکیل می شه و...
اسید معده ام به حنجره ام شبیخون زد و درد پلک هایم را بهم دوخت.
- صدات نکردم این جا
مردان رداپوش نتوانستند از در بیایند،بنابراین دیوار را پایین اوردند. صدای انها از طبقه ی بالا می امد.
در حال بالا رفتن از پله ها بودند که چیزی مانند سایه از تاریکی گذشت. لحظه ای بعد پسری نوجوان جلو امد و تمام راه پله را پایین اورد. در حالی که مزه ی گچ و خاک را در دهانشان حس میکردند بلند شدند و سرفه و پرواز کنان به طبقه بالا رسیدند. دقیقا در همان لحظه که فکر میکردند چیزی نمیتواند از این بدتر شود،کل خانه منفجر شد.
عده ای نفهمیدند چه شد،اول صدا و بعد
بهارنام دیگر توست!زنی که دامن بلندی دارد از هزاران بوسه ی بهاریو دستانش از جنس درختان سپید توت!چگونه به عشق من می خندی؟تو عاشق نبودی که ببینی چگونهمیان یاس های زردبه سخره می گیرد قلبم را آنکه تمام عمرشتا پایان عمرم،در خیالم می خرامد و می خرامد!
چه معشوقه بی پروایی!آنکه ورد سخنش بارانو نقاشی هایش هم‌آغوشی باغ است و جوی‌های پر از شراب انگوراو،بهارک معشوقه من است!زنی که یکشب بهاری قرار بودنرم نرمک برساند مرا به سحر سپید برکه ها!
به جستجویش،
ه
قسمت اول را بخوان قسمت 89
پدرم گوشه ی حیاط مشغول شمردن خرج مطبخی ها بود و یکی یکی سوار بر الاغ می کرد تا به خانه ی اسد بفرستد مادرم و زنان همسایه داخل مطبخ جمع شده بودند و سه تا، تشت بزرگ خمیر کرده بودند ونان می پختند. وقتی من رفتم سه تا سبد بزگ نان آماده شده بود و گلرخ از همسایه ها هنوز ظرف جمع می کرد و در حافظه اش می سپرد که مثلا از عصمت خانوم شش تا تاغار قرض گرفته و از خانه ی خاله راضیه دوتا مجمعه و از خانه ی بی بی گل دوتا سبد چوبی.
حال و هوای عروس
نمای نزدیک:
نقاشی که دست‌هایش را از دست بدهد با پرنده‌ای که بال خود را از دست داده باشد، چه فرقی می‌کند؟ داریوش عابدی می‌خواهد در رمان «نقشبندان» همین وضعیت دشوار و تلخ را به تصویر بکشد. در این رمان، نقاش رزمنده‌ای به نام حمید بعد از قطع دستانش در عملیات خنثی‌سازی مین، نقاشی را رها کرده و دچار یاس شده است. از طرفی نگاه‌های ترحم‌آمیز دیگران بیشتر او را آزرده می‌کند. به هر حال او دست‌هایش را از دست داده؛ دست‌هایی که به گفته راوی برای آفری

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها